رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

امان از این شیطون بلا ها

سلام به همه خصوصاً به گل عزیز بابا دختر گل مامان، دیشب از خستگی راحت خوابیدی ، چرا ؟ الان بهت می گم ، دیروز قول بهت داده بودم ببرمت  خونه مامان جون پیش پریناز، از آنجایی که قول مامانی ، قوله ، بردمت ، اول پارک رفتیم ، چون مامان جون نبود بعد از بازی کردن رفتیم خونه مامان جون، اونجا جونم بهت بگه که با پریناز ، خونه رو سرتون گرفته بودین ، من و عمه جون و مامان جون ، حیران از کار شما ها ، هر کاری که پریناز می کرد شما هم تکرار می کردی ، پریناز ، کیفت رو می گرفت ، جیغ می زدی ، روسری منو می گرفت ، دنبالش می کردی ، آخر سر تمام وسایلها رو بردیم گذاشتیم روی بوفه !! ، یواشکی هم بهت گفتم دیگه دست پریناز بهش نمی رسه   ...
27 فروردين 1393

جشن تولد نمی دونم کی ؟!

سلام بچه ها از چند شب پیش هی مامانم بهم می گفت می خوایم تولد بگیریم ، هلیا میاد ، دیانا میاد و.... بعد من هم بهش می گفتم تولد من ، مامان می خندید می گفت نه تولد من و بابا ، باز من می گفتم تولد من ، و باز مامان می گفت باشه تولد تو خلاصه پنج شنبه ، صبحش خونه مادرجون رفتم آخه مهد کودکم بخاطره نظافت ماهانه تعطیل بود ، خونه مادرجون دیانا و هستی هم بودن و کلی بازی کردیم و البته دعوا با دیانا !! وقتی مامانم از اداره اومد با هستی اومدیم خونه کلی بنده خدا رو اذیتش کردم ، آخه باید با من می کرد دیگه ، بعدازظهر مامانم باز خاموشی زد و همه باید می خوابیدن      آخه مامانم می گفت اگه نخوابم ، شب خیلی خسته می شم و دیاناشون ...
24 فروردين 1393

صحبت مامان محبوب

سلام به همگی خصوصاً به دخمل کوچلوی خودم عزیز  دل مامان ، عاشقه پسته ای ، و روزی نیست که 7 ، 8 و.. تایی نخوری ،  هر جا که ببینی ، بی برو برگرد می خوای ، دیشب دایی عبدلشون خونمون آمده بودند ، تا تونستی پسته خوردی و من نگران حالت و...  تازه وقتی پسته هات تموم شدی ، با خنده می گفتی ای بابا بادام ندادی !! حسابی شیرین زبونی کردی ، تمام عروسکهاتو آورده بودی و همه را روی پای زندایی بنده خدا گذاشتی و بهش گفتی لالا لالا بگو !! حسابی شیطون بلا شدی ، روزی چند بار موهامو می گیری شونه می کنی و گیره می زنی ، و با تمام قدرت می کشی تا کش سر رو تو موهام نکنی ، ول کن نیستی  و من بنده خدا ...  به هم میگی ، اگه گیر...
19 فروردين 1393

سفر به اصفهان

سلام به همه دوستان خوبم ، عیدتون مبارک  و سلام به شیطونک خودم رها جون ، عیدت مبارک عزیزم، امسال سومین سال که با هم عید رو جشن می گیریم ، چقدر شیرین و قشنگه در کنار تو بودن و... امسال ما یک ساعت قبل از سال تحویل ، سفرمون رو شروع و راهی اصفهان شدیم ، تو ماشین بودیم که سال تحویل شد، از همون جا به مامان جون و مادرجون و... تبریک گفتیم ، الان که دارم این مطالب رو می نویسم ، پنجمین روز عیده ، و ما دیروز از اصفهان برگشتیم ، خودمونیما تا تونستی شیطونی کردی ، دم به دم تو بازار اصفهان از من و بابایی خواسته داشتی ، شیرینی ، عروسک ...و البته بغغغغل ، بیشترش من باید بغلت می کردم ، یکم هم رو دوش بابایی می رفتی ، بگذیریم  از مکانهایی که دید...
5 فروردين 1393
1